درباره وبلاگ


این وبلاگ موضوعش آزاده و هرچیزی که پیدا کنم توش میذارم خوشحال میشم نظر بدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • ردیاب ماشین
  • جلوپنجره اریو
  • اریو زوتی z300
  • جلو پنجره ایکس 60

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جالب ترین از هر چیز و آدرس jadid-ha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 56
بازدید کل : 19245
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

قاطی پاتی




 

از صورتت نقاشی كشیده ام

همانطور كه دلم میخواست باشی

حالا چشمهایت فقط مرا میبیند

و لبخند همیشگیت ،

لحظه های نبودنت را

میپوشاند ..


فقط مانده ام

هوس بوسیدنت را چه كنم؟



یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 16:33 ::  نويسنده : روشنک

نتیجه گیری با شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

==================================


تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند چند ساعت دوام


میارند.


حداکثر زمانی رو که تونستند دوام بیارند 17 دقیقه بود.


سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونند زنده بمونند به همون استخر


انداختند.


اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادند.


بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردند دوباره اونها رو به استخر انداختند.



حدس بزنید چقدر دوام آوردند؟

26ساعت !!!!!!!!!!!!


پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار


بودند تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستند این همه دوام بیارند ...

 



پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 11:42 ::  نويسنده : روشنک


 

دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود

پرسیدم  :پس كبریت هایت كو ؟
پوزخندی زد !
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...

گفتم می خواهم امشب
با كبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بكشم !!
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...

گفت : كبریت هایم را نخریدند !

سالهاست  تن می فروشم
می خری ؟؟

 



سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, :: 19:19 ::  نويسنده : روشنک

همین دلتنگیهای فصلی

همین دلشوره های بیخودی

همین لبخندهای گاهی به گاهی

همین چشمهای خیس یواشکی

همین لجبازیهای شبیه بچگی

همین بغض های بیقرار

همین دلهره های مشکوک

اصلا" همین نوشته های خط خطی ؛

همه‌ء اینها عشق است

خود ِ خود ِ عشق است

سختش نکن!

عشق همین اتفاقات ساده است... 



سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, :: 19:17 ::  نويسنده : روشنک

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...  اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانه گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین می بارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحرانگیزش را نشنوی که مسحور شیطان می شوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....  و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم. شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....  گفتم: به چشم.

در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست می داشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم. هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمی شناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم. پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟   قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...  به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، می دانست.
 
با لبخند گفت: این زن است ...


 



ادامه مطلب ...


دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : روشنک

 


 

هميشه بـايد کسـی باشد کـــه معني سه نقطه‌های انتهای جمله‌هايت را بفهمد ...

هميشه بـايد کسـی باشد

تا بغض‌ هايت را قبل از لرزيدن چانه‌ات بفهمد

بايد کسی باشد

کـــه وقتي صدایت لرزيد بفهمد

کـــه اگر سکوت کردی ، بفهمد ...

کسی بـاشد

کـــه اگر بهانه گيـر شدی بفهمد

کسی بـاشد

کـــه اگر سر درد را بهانه آوردی براي رفتـن و نبودن


بفهمد به توجّهش احتياج داری

 

 

 

 

بفهمد کـــه درد داری

کـــه زندگی درد دارد

 

 

 

 

بفهمد کـــه دلت برای چيزهای کوچکش تنگ شده است

 

 

 

 

بفهمد کـــه دلت برای قدم زدن زيرِ باران ...

 

 

 

 

برای بوسيـدنش ...

برای يک آغوشِ گَرم تنگ شده است

 

 

 

 

هميشه بايد کسی باشد

هميشه...

 

 

 



دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 18:25 ::  نويسنده : روشنک

  

طلبه ها پسر را زیر چشمی نگاه می کردند و به خاطر ظاهرش هرکدام چیزی می گفتند:   

ــ نگاهش کن انگار توی پیریز برق خوابیده  ...   

ــ یه مانتو کم داره تا بشه یکی از این خواهرها  ...   

ــ امثال اینا اصلا" خدا و پیغمبر حالی شون نمی شه  ...

     

پیرمرد مسنی وارد واگن مترو شد  ..    

همه پیرمرد را نگاه می کردند .   

 

در این حین پسر بلند شد ،و دست پیرمرد را گرفت و او را بر جای خودش نشاند

 

و طلبه هایی که خدا و پیغمبر حالیشون می شد فقط تماشا کردند



دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 18:20 ::  نويسنده : روشنک



باور کن هیچ اورانیومی به اندازه  اشک هایت ، غنی شده نیست ...

هیچ کیکِ زردی ، شیرینی لب هایت را ندارد ...

و هیچ بمب اتمی ؛ به اندازهء گریه هایت مرا ویران نمی کند ...

ای حقّ
ِ مُسلّم ِ من ...!

 



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 18:52 ::  نويسنده : روشنک

در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.

دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای دیوانگی بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت!

خدایان از هر دری سخنی می‌گفتند تا اینکه نوبت به آفریدیته رسید که خدای عشق بود. حرف‌های خدای عشق به مذاق خدای جنون خوش نیامد و این دیوانه عالم ناگهان تیری را در کمانش گذاشت و از آنسوی مجلس به سمت خدای عشق پرتاب کرد. تیر خدای جنون به چشم خدای عشق خورد و عشق را کور کرد.

هیاهویی در مجلس در گرفت و خدایان خواستار مجازات خدای جنون شدند. زئوس خدای خدایان مدتی اندیشه کرد و بعد به عنوان مجازات این عمل، دستور داد که چون خدای دیوانگی چشم خدای عشق را کور کرده است، پس خودش هم باید تا ابد عصا کش خدای عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا می‌خواهد برود جنون دستش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌کند.

به همین دلیل است که می‌گویند عشق کور است و عاشق دیوانه و مجنون می‌شود. پس تیر و قلب و نقش این دل تیر خورده ای که می‌بینید ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد.

بعدها رومیان باستان آیین و اسطوره های یونانیان را پذیرفتند و تنها نام خدایانشان را عوض کردند. در افسانه‌های روم باستان زئوس را ژوپیتر، خدای جنون را ارا و خدای عشق را ونوس می‌نامیدند.

در نتیجه به باور آنها ارای دیوانه چشم ونوس زیبا را کور کرد.

 

 



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 18:16 ::  نويسنده : روشنک

قصه ی عشق و جزیره

 

 

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي

احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند.       

 اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت که با کشتي با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.


 "ثروت، مرا هم با خود مي بري؟"

ثروت جواب داد:

"نه نمي توانم. مقدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم."

عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.

 "غرور لطفاً به من کمک کن."

"نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني."

 
پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.

"غم لطفاً مرا با خود ببر."

"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم."

شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدايي شنيد:

" بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم."

صداي يک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند

 ناجي به راه خود رفت.

 
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسيد:

" چه کسي به من کمک کرد؟"

دانش جواب داد: "او زمان بود."

"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"


دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که:

"چون  تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند."

 



یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 17:58 ::  نويسنده : روشنک

 

 

راز حمام رفتن و شخصیت انسان



ادامه مطلب ...


جمعه 10 آذر 1391برچسب:, :: 11:42 ::  نويسنده : روشنک

ناگفته ها



جمعه 10 آذر 1391برچسب:, :: 11:18 ::  نويسنده : روشنک

زمانهايي هست برايم

كه پرنسس تمام قصه هاي عاشقانه ي دنيايم

آن زماني كه تو

ميگويي مراقب خودت باش

بانوي من.....

و من انقدر سر به هوا ميشوم كه

گويي دنيا در همين

جمله ي تو خلاصه شده....



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, :: 19:30 ::  نويسنده : روشنک

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد