درباره وبلاگ


این وبلاگ موضوعش آزاده و هرچیزی که پیدا کنم توش میذارم خوشحال میشم نظر بدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • ردیاب ماشین
  • جلوپنجره اریو
  • اریو زوتی z300
  • جلو پنجره ایکس 60

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جالب ترین از هر چیز و آدرس jadid-ha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 19290
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

قاطی پاتی




 

 

 



 

رفتیم تشک بخریم فروشنده هی میگه این آلمانیه طبی ِ .. نرم ِ .. فلان ِ ...

بعد آخرش میگه:

یه جوری طراحی شده همسرتون شب غلت بزنه ، شما متوجه نمیشین بیدار شید!

 

 


 آدمیزاد نباس بفهمه اونی که کنارشه غلت میزنه؟

 

 

... خوابه؟ بیداره؟ تب داره؟ ... چه مرگشه؟

 

 

من اصن میرم تشک ایرانی میگیرم که بدونم یکی کنارم خوابه .

 

 

اصن یه جوری که تکون خورد که هیچ ، اگه نصف شب بیدار بود

 

 

آرنجشو گذاشته بود رو پیشونیش زل زده بود به سقف ،

 

 

فکر و خیال میکرد و تکون نمیخورد ... بفهمم

 

 

بیدار شم بگم :

جونم؟ چته؟ بیا بغلم!

 



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, :: 19:15 ::  نويسنده : روشنک

 

 

 


چه سِتی میشود دستـان ِ مـا كنـار ِ هم !!


بـی شک  ؛

هیچ طراحی تـا امـروز

             چنین سِتی را بـا هم جـور نكرده است !

 



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, :: 19:15 ::  نويسنده : روشنک

 

 

 



 

معلم ، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره "علم بهتر است یا ثروت" بخواند.

پسر با صدایی لرزان گفت: ننو...شتیم آقا!

پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی ،

او در گوشه کلاس ایستاده بود

و در حالی که دست‌های قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید ؛

زیر لب می‌گفت: آری! ثروت بهتر است

چون می‌توانستم دفتری بخرم و بنویسم ..

 



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, :: 19:15 ::  نويسنده : روشنک

ناگفته ها

 

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می

 

خواست

او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهرو بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟

وقتی

 

بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها

 

چطورند

؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

 



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, :: 18:58 ::  نويسنده : روشنک

آغوشت ٬ علم را زیـر سوال می برد !

آنقدر آرامم میکند

که هیچ مُسکنی جایش را نمی گیرد . . .

ناگفته ها

 



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, :: 18:54 ::  نويسنده : روشنک

با تو ام با تو خدا

یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست

پاکتی از کلمه

جعبه ای از لبخند

نامه ای هم بفرست

 

کوچه های دل من باز خلوت شده است

قبل از اینکه برسم دوستی را بردند

یک نفر گفت به من

باز دیر آمده ای

دوست قسمت شده است

 

با تو ام با تو خدا

یک دل قلابی

یک دل خیلی بد

چقدر می ارزد؟

من که هرجا رفتم جار زدم:

شده این قلب حراج

بدوید

یک دل مجانی

قیمتش یک لبخند

به همین ارزانی

 

هیچ وقت اما

هیچ کس قلب مرا قرض نکرد

هیچکس دل نخرید

 

با تو ام،با تو خدا

پس بیا،این دل من مال خودت

منکه دیگر رفتم اما

ببر این دل را دنبال خودت!!!

 

 

 



سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, :: 20:7 ::  نويسنده : روشنک

توبه من خندیدی و نمیدانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سال هاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت

 

 

 

من به تو خندیدم

چون که میدانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمیدانستی باغبان باغچه ی همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده

از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو

چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را...

و من رفتم و هنوز سال هاست

که در ذهن من آرام آرام حیرت بغض تو تکرار کنان

میدهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه میشد اگر

باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت...!!!!

 

 

 



سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, :: 19:41 ::  نويسنده : روشنک

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد